دلنازدلناز، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

نفس مامان و بابا

جشن روز اول مهد...

سلااااام. امروز روز اول جشن مهدتون بود خانم خوشکله ، الهی قربونت برم که تو اینقد زود بزرگ و خانم شدی پرنسس من ،خاله های مهدتون کلی زحمت کشیده بودن برای امروز . جشنتون توی پارک ساحلی بود و حسابی  به شما خوش گذشت جوجه خوشکل مامان ... (چون من و شما تنها بودیم آینه رو گذاشتم زمین تا بتونم ازت عکس یادگاری بگیرم قبل از بیرون رفتن ) اینجا هم پرنسس بغل مامانی دخترم داره جادو می کنه بیشتر ازت فیلم گرفتم ، عکسات کمه همه زندگی مامانی ...
1 مهر 1393

هنر دست ...

دوباره سلام گفتم که زود ميام عروسکم... اين روزا من و شما تنهاييم و بابايى نيست , خلاصه منم برای سرگرم کردنت بايد هر کارى بکنم . اينو ديشب با دستاى کوچولو و خوشملت درست کردى قربونت برم جوجه کوچولوى من  ...
29 شهريور 1393

مامان تنبل...

سلام سلام ببخشید مامانت اینقده تنبل شده ، کلی از دست خودم حرص می خورم که اینجا این چند وقته راکد بوده نفس مامان می دونی که دوستت دارم دیگه ... از تاریخ آخرین نوشته ، شما کلی خانمتر و بزرگتر شدی ، الان 102 قدته  و 16 وزنته ، خرگوش باهوش من  امسال تابستون کلاس ژیمناستیک و قرآن رفتی کلی چیز یاد گرفتی : 13 تا سوره از قرآن و حفظ کردی و پیشرفتت توی ژیمناستیک خیلی خوب بوده عشق من دو تا دوست خوبم پیدا کردی که جشن تولدتم اومدن دیروز هم رفتیم مهد برای ثبت نام اینقد دوست داشتی که دلت نمی خواست بیای خونه (خداکنه تا آخرش همینطور بمونی ). چند روز پیشم با خاله رفتیم کلی وسیله برای مهدت گرفتی البته همه رو باز و استفاده کر...
28 شهريور 1393

عکس...

 اینجا هم دختری داره یک کار بد میکنه     این هم خنده همراه با خجالت نانازی بعد از تذکر مامان     عاشق خونه سازی   اینم خرگوش مامان کنار گلها خونه مامان جون ...
13 ارديبهشت 1393

شیرین زبونی

امروز دست دختری خورده به میز  دلناز : مامانی میز دستم و آخ کرده مامان : میکشمش که دخترمو آخ کرده دلناز : نهههههههه شما زحمتتون میشه من خودم میکشمش مامان و بابا :     ...
11 اسفند 1391

عشق بابا و مامان

سلام عشق مامان از اینکه موهات رو ببندم ناراحت میشی همش میگی مامان نمیخواد ببندی گیره بزن اما فقط به خاطر بابا اجازه میدی موهات رو ببندم آخه بابایی کلی خوشحال میشه وقتی دخترش موهاشو میبنده برا همینم میگی موهامو ببندم بابایی عاشقم میشه وقتی هم که موهاتو بستم میری به بابا میگی بابا عاشقم شدییییییی ؟؟   یعنی اونموقع است که دلم میخواد بخورمت ، نفسی بعضی وقتا که داری حسابی شیطونی میکنی بابا بهت میگه دختر خوبی باش تا به حرفت گوش بدم تو هم حسابی قیافتو مظلوم میکنی دختر خوبی میشی توی این عکس هم موها تو بستی هم این که دختر خوبی شدی   وقتایی که کار بدی انجام میدی منم ناراحت میشم و بهت میگم کارت بد بود من ناراحت شدم...
10 بهمن 1391

پیش دکتر رفتن .......

اول هفته دختر ناز مامان تب کرده بودی و حسابی بی حال بودی شب با بابا رفتیم پیش آقای دکتر تو مطب قبل از اینکه بریم داخل میگفتی آقای دکتر مهربونه مثل گوشی دلناز داره و میخواد صدای کوپ کوپ قلبمو گوش بده ببینه دلنازی تب داره یا نه خلاصه همین که اومدیم از در اتاق بریم داخل شروع کردی به گریه که اینجا نریم اینجا نمیام تا وقتی دکتر معاینه کرد حسابی شلوغ کردی و همش میگفتی از اینجا بریم بیرون اما وقتی رسیدیم خونه به من میگفتی مامانی دیدی آقای دکتر ترس نداره که فقط آروم معاینه میکنه همین وروجک من تو دیگه من و نصیحت میکنی و هر چی بهت میگم به خودم تحویل میدی عمرمییییییییییی اما خدا رو شکر داروت رو خوب میخوری و اذیتم نمیکنی برا دارو سرت رو میگیری بالا...
10 بهمن 1391