دلنازدلناز، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

نفس مامان و بابا

شیرین زبونی های دخترک

نفس مامان خیلی قشنگ حرف میزنه فقط بعضی کلمه ها رو اشتباه میگه : بیا با هم مساقبه بدیم تا برنده میشی یا نه مامان شما رو بخورم تخل نیستی؟؟ مامان چرا رفتی من تهنا موندم دخترم و تهنا گذاشتی وقتی صدات میزنیم با اون صدای خوشکلت جواب میدی و میگی جانم مامان ببین اگه پاستیل با پفک بخوری دلت درد میکنه مثل نی نی تو کتاب مامان داری وبلاچمو درست میکنی وقتی میخوای برام کتاب بخونی به هر صفحه که میرسی میگی : "روزی بووود روزگارییییی بوووود میگه مامان جیک جیک جیک اردک میخوام " فیلمتو رو موبایل نشون بابایی میدی میگی ببین دختر باباشه اینم دو تا عکس از دختری که برا باباش ناز میکنه  حالا بعد از یه ناز کشیدن از طرف بابا عاشقتمم...
23 دی 1391

دلناز نوشت

سلام الان 1 نیمه شبه و اومدی روی پای بابا نشستی و میگی میخوام کارم رو انجام بدم این نوشته ها رو بابا با انگشتای ناز تو دختر قشنگش نوشت تا آینده برات خاطره باشه
8 دی 1391

تولدها

اولین تولدی که گرفتیم روزی بود که شما دقیقا 3 ماهه شدی یعنی در واقع با 9 ماهی که تو دل مامانی بودی میشد یک سال برای همین بابا یه کیک کوچولو برات گرفت تولد بعدی هم تولد یک سالگی بود که روز عید فطر بود و مامانی یه کیک یخچالی برات درست کرد و چند روز بعد برات جشن تولد گرفتیم .   توی جشن تولد شما زیادی سر حال نبودی خسته شده بودی اما از کیک که نمیشه گذشت برای همین همه جا یه چنگال کوچولو دستته این دیگه چیه چرا کیکم اتیش گرفته بهتره تا بقیه مشغولن من به خودم برسم خوب حالا ببینم این تو چیه کاش یکی این چنگال و برام نگه میداشت مثل اینکه کسی این و نگه نمیداره من به کارم برسم پس بهتره خودم دست به کا...
29 آذر 1391

روز برفی

دو روز پیش برف بارید یعنی شب قبلش برف بارید و روز بعدش دختری با مامان و بابا رفتش تو برفا شب که برفا رو بهت نشون میدادم با تعجب نگاشون میکردی دهنت باز مونده بود اول که میگفتی اینا بارونه بعد رفتم از بیرون یه کم برف اوردم گذاشتم تو دستت وقتی اب میشد کلی ناراحت شدی و میگفتی مامانی برفا خیس شدن  قدم زدن تو برف و خیلی دوست داشتی دوست داشتی پاهات فرو بره تو برفا   ...
29 آذر 1391

آثار هنری نانازی

دخترناز ما اینجا داره نقاشی دیواری میکشه این عکسا شهریور گرفته شده : واینم اثری که به جا موند: بعد هم که یه مدتی شدیدا علاقه پیدا کرده بودی به رنگ انگشتی منم هر وقت میدیدم داری بداخلاقی میکنی رنگا رو بهت میدادم سرگرم شی بماند که بعدش باید حسابی حموم و میشستم قربون انگشتای ناز و دستای کوچولوت : خوب بعد از چند وقت حالا پیشرفت حسابی کردی تو نقاشی بله اینم آثارت: چند روزیه که چشم چشم دو ابرو رو هم میکشی عکس مامان و باباتم که عالی کشیدی این عکس اولین چشم چشم دو ابروها: این عکس بابا : اینم مامان: به مداد آبی و سبز خیلی علاقه داری موقع نقاشی اولین رنگایی که انتخاب میکنی همیناست قربونت برم که ما ...
21 آذر 1391

بدون عنوان

سلام به همه من دوباره اومدم تا بازم عکس از ماه های مختلف بزارم اینم عکس از 13 تا 14 ماهگی و این هم یکی دیگه   14 تا 15 ماهگی(اینجا دست دختر نازم با در قوطی کنسرو بد جوری بریده بود برای همین هم باند پیچیه بمیرم هر موقع یادم میاد کلی غصم میشه مخصوصا موقع عوض کردم پانسمان که کلی گریه میکردی هر وقت بابایی میگفت چسب دستت رو عوض کنیم میگفتی وووویییی سرتم تکون میدادی وقتی هم که بریده بود و خون می اومد اصلا گریه نکردی ، میگفتی کثیف و کوکاری (خودکاری) شده تا اون موقع خون ندیده بودی . خلاصه که خیلی بد بود .) 15 تا 16 ماهگی: اینم یکی دیگه که به قول خودت سوار پیکوکو شدی اینم یکی دیگه از 16 ماهگی تا نز...
9 آذر 1391