دلنازدلناز، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

نفس مامان و بابا

مامان تنبل...

سلام سلام ببخشید مامانت اینقده تنبل شده ، کلی از دست خودم حرص می خورم که اینجا این چند وقته راکد بوده نفس مامان می دونی که دوستت دارم دیگه ... از تاریخ آخرین نوشته ، شما کلی خانمتر و بزرگتر شدی ، الان 102 قدته  و 16 وزنته ، خرگوش باهوش من  امسال تابستون کلاس ژیمناستیک و قرآن رفتی کلی چیز یاد گرفتی : 13 تا سوره از قرآن و حفظ کردی و پیشرفتت توی ژیمناستیک خیلی خوب بوده عشق من دو تا دوست خوبم پیدا کردی که جشن تولدتم اومدن دیروز هم رفتیم مهد برای ثبت نام اینقد دوست داشتی که دلت نمی خواست بیای خونه (خداکنه تا آخرش همینطور بمونی ). چند روز پیشم با خاله رفتیم کلی وسیله برای مهدت گرفتی البته همه رو باز و استفاده کر...
28 شهريور 1393

عکس...

 اینجا هم دختری داره یک کار بد میکنه     این هم خنده همراه با خجالت نانازی بعد از تذکر مامان     عاشق خونه سازی   اینم خرگوش مامان کنار گلها خونه مامان جون ...
13 ارديبهشت 1393

شیرین زبونی

امروز دست دختری خورده به میز  دلناز : مامانی میز دستم و آخ کرده مامان : میکشمش که دخترمو آخ کرده دلناز : نهههههههه شما زحمتتون میشه من خودم میکشمش مامان و بابا :     ...
11 اسفند 1391

عشق بابا و مامان

سلام عشق مامان از اینکه موهات رو ببندم ناراحت میشی همش میگی مامان نمیخواد ببندی گیره بزن اما فقط به خاطر بابا اجازه میدی موهات رو ببندم آخه بابایی کلی خوشحال میشه وقتی دخترش موهاشو میبنده برا همینم میگی موهامو ببندم بابایی عاشقم میشه وقتی هم که موهاتو بستم میری به بابا میگی بابا عاشقم شدییییییی ؟؟   یعنی اونموقع است که دلم میخواد بخورمت ، نفسی بعضی وقتا که داری حسابی شیطونی میکنی بابا بهت میگه دختر خوبی باش تا به حرفت گوش بدم تو هم حسابی قیافتو مظلوم میکنی دختر خوبی میشی توی این عکس هم موها تو بستی هم این که دختر خوبی شدی   وقتایی که کار بدی انجام میدی منم ناراحت میشم و بهت میگم کارت بد بود من ناراحت شدم...
10 بهمن 1391

پیش دکتر رفتن .......

اول هفته دختر ناز مامان تب کرده بودی و حسابی بی حال بودی شب با بابا رفتیم پیش آقای دکتر تو مطب قبل از اینکه بریم داخل میگفتی آقای دکتر مهربونه مثل گوشی دلناز داره و میخواد صدای کوپ کوپ قلبمو گوش بده ببینه دلنازی تب داره یا نه خلاصه همین که اومدیم از در اتاق بریم داخل شروع کردی به گریه که اینجا نریم اینجا نمیام تا وقتی دکتر معاینه کرد حسابی شلوغ کردی و همش میگفتی از اینجا بریم بیرون اما وقتی رسیدیم خونه به من میگفتی مامانی دیدی آقای دکتر ترس نداره که فقط آروم معاینه میکنه همین وروجک من تو دیگه من و نصیحت میکنی و هر چی بهت میگم به خودم تحویل میدی عمرمییییییییییی اما خدا رو شکر داروت رو خوب میخوری و اذیتم نمیکنی برا دارو سرت رو میگیری بالا...
10 بهمن 1391

شیرین زبونی های دخترک

نفس مامان خیلی قشنگ حرف میزنه فقط بعضی کلمه ها رو اشتباه میگه : بیا با هم مساقبه بدیم تا برنده میشی یا نه مامان شما رو بخورم تخل نیستی؟؟ مامان چرا رفتی من تهنا موندم دخترم و تهنا گذاشتی وقتی صدات میزنیم با اون صدای خوشکلت جواب میدی و میگی جانم مامان ببین اگه پاستیل با پفک بخوری دلت درد میکنه مثل نی نی تو کتاب مامان داری وبلاچمو درست میکنی وقتی میخوای برام کتاب بخونی به هر صفحه که میرسی میگی : "روزی بووود روزگارییییی بوووود میگه مامان جیک جیک جیک اردک میخوام " فیلمتو رو موبایل نشون بابایی میدی میگی ببین دختر باباشه اینم دو تا عکس از دختری که برا باباش ناز میکنه  حالا بعد از یه ناز کشیدن از طرف بابا عاشقتمم...
23 دی 1391

دلناز نوشت

سلام الان 1 نیمه شبه و اومدی روی پای بابا نشستی و میگی میخوام کارم رو انجام بدم این نوشته ها رو بابا با انگشتای ناز تو دختر قشنگش نوشت تا آینده برات خاطره باشه
8 دی 1391

تولدها

اولین تولدی که گرفتیم روزی بود که شما دقیقا 3 ماهه شدی یعنی در واقع با 9 ماهی که تو دل مامانی بودی میشد یک سال برای همین بابا یه کیک کوچولو برات گرفت تولد بعدی هم تولد یک سالگی بود که روز عید فطر بود و مامانی یه کیک یخچالی برات درست کرد و چند روز بعد برات جشن تولد گرفتیم .   توی جشن تولد شما زیادی سر حال نبودی خسته شده بودی اما از کیک که نمیشه گذشت برای همین همه جا یه چنگال کوچولو دستته این دیگه چیه چرا کیکم اتیش گرفته بهتره تا بقیه مشغولن من به خودم برسم خوب حالا ببینم این تو چیه کاش یکی این چنگال و برام نگه میداشت مثل اینکه کسی این و نگه نمیداره من به کارم برسم پس بهتره خودم دست به کا...
29 آذر 1391